صبح که مامان بیدارم کرد ، تو چند لحظه ای که بین بیدار شدن و نشدن بودم حس کردم چقدر به مادرم بیگانه‌م، حس کردم یه غریبه‌ست، یه زن میانسال با کمی اضافه وزن، صورت سفید، موهای قهوه‌ای و تک و توک سفید. اونقدر کابوس کوتاهی بود که سریع گفتم: بیدار شدم مامان جان. با تاکید روی مامان جان‌. انگار که بخوام به اون چند لحظه‌ای که گذروندم ثابت کنم که اون مامان‌جانِ منه! همون زن میانسال با همه نقص ها، چروک های روی صورتش، گاهی اخم و بداخلاقی هاش زیبایی زندگی منه.

اونقدر تو این روزها سردرگمم، نمیدونم چی دارم و چی ندارم، نمیدونم چی میخوام و چی نمیخوام، نمیدونم کی هستم و کی نیستم که امروز دلم خواست یه مادربزرگ تو یه روستای شمالی داشتم، چمدونمو جمع میکردم، چند وقت تنها پیشش می موندم. غصه ها، علامت سوالا و نگرانیا رو جا میذاشتم پیشش برمیگشتم به زندگیم.

موا بِرَم تَهنا بَشُم / تَهنا فقط وا سایَه خو

پروانه را ز شمع بود سوز دل...

کسی مادربزرگ شمالیِ اضافه نداره؟

یه ,چی ,مامان ,تو ,نمیدونم ,اونقدر ,زن میانسال ,نمیدونم چی ,میانسال با ,و چی ,حس کردم

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

وبلاگ کلید کسب و کار فعالسازی نود 32 آموزش کار با eset nod32 خرید مبل از تولیدی طراحی سایت، سئو، تبلیغات در گوگل سوالات سایت نهاد صلی الله علیک یا امام حسن مجتبی علیه السلام خاطرات کلینیک زخم در ارومیه سایت گردشگری گرگان تماشا اخبار,مطالب فرهنگی و علمی,تازه ترین ها